پدر مهربان
پسری در کنار پدر روزگار خوب و خوشی داشت. خوشبختی و آرامش رنگ زیبای دیوار خانه شان بود و لبخند مهمان همیشگی لبهایشان. تا اینکه یک روز پادشاه عادل و مهربان شهرشان به دلیلی حکیمانه، پدر را دستگیر کرد و به زندان انداخت.
بارفتن پدر انگار پرنده ی خوشبختی هم از بام خانه ی آنها پرکشید و رفت...
هر روز مصیبت و نکبتی جدید گریبانگیرشان میشد.
از ورشکستگی تا بیماری و فقر .
برای او که اکنون به جای بابا سرپرست خانواده بود، دردناک و رنج آور بود دیدن صورت غمگین مادر و خواهر و برادرش...
روزها با تمام سیاهی اش می گذشت که خبر رسید پادشاه، شب جمعه « بارعام» داده.
یعنی :« هر که هرچه بخواهد، اجابت میکند»!
ازدحامی عجیب در مقابل قصر پادشاه دیده میشد .
همه با امید آمده بودند تا خواسته هایشان را از پادشاه بخواهند. صفی طولانی درست شده بود. هرکس با دست خالی می رفت، دست پر برمی گشت تااینکه نوبت به او رسید.
او که از بار مشکلات پشتش خم شده بود و غصه ها هیچ جای خندیدن برایش باقی نگذارده بودند، با قلبی پر از امید نزد پادشاه رفت وگفت: ای پادشاه! عده ای ظالمانه زمین های ما را گرفتند و ما نتوانستیم کاری کنیم. لطف کن و زمینهای ما را از آنها پس گیر.
پادشاه که انگار منتظر بود خواسته ای غیر از انچه او گفت بشنود، با نگاهی منتظرتر از قبل گفت: بسیار خوب،دیگر چه؟!
گفت: راستش از شدت فقر، خواهر و برادرم امکان تحصیل ندارند، اگر میشود....
پادشاه که گویا از در خواست های مرد نوجوان کلافه بود گفت: دیگر چیزی نمی خواهی؟؟!
و او ادامه داد: مادرم از بیماری سختی رنج میبرد،٫امکان معالجه اش را فراهم کن.
پادشاه گفت:بسیارخوب! همین؟؟!
و او باز هم از فرصت استفاده کرد و گفت: راستش خودم عاشق دختری هستم، اما شرایط مالی ام اجازه ی ازدواج نداده، اگر می شود....
- خوب؟ تمام خواسته ی تو همین هاست؟؟!
مرد جوان که از نحوه ی برخوردپادشاه تعجب کرده بود، با دلخوری گفت:
پادشاه من دیدم هرکس خواسته اش را از تو طلبید با لبخند جوابش را دادی. ولی نوبت که به من رسید چهره ات در هم شد. علت چیست؟
پادشاه آهی کشید، دست او را گرفت و وسط ایوان کاخ برد. گفت : بالای سرت را نگاه کن....
همین که سرش را بالا گرفت، نگاهش به نگاه پدر گره خورد درحالیکه از پشت میله های زندان او را تماشا می کرد و اشک می ریخت.
پادشاه گفت: مگر تا وقتی او کنارتان بود غرق در شادی نبودید؟مگر آغاز مصیبت ها از رفتن پدر نبود؟؟ پس چرا همه چیز خواستی الا پدرت را؟؟؟
چرا آزادی پدرت را نخواستی که اگر نزد شما برگردد، آن روز پایان همه ی این مشکلات است؟؟؟
بعضی روزها و شبها خدا "بارعام" میده؛ یعنی هرکس هر خواسته ای داره از من بخواد، اجابتش میکنم.
یه زمانهایی مثل شب و روز جمعه، موقع اذان، زمان باریدن باران و... که درهای رحمت خدا به وسعتی بیشتر از پیش باز میشوند.
امامهم اینه که یادمان نرود پدرمان نزد ما نیست، بخوانیم او را قبل از همه ی خواسته هایمان.
بیایید « مهربان پدر» را فراموش نکنیم. چرا که اگر او بیاید، مشکل دیگه ای باقی نخواهد ماند...
"اللهم عجل لولیک الفرج" بحق مولاناالحسین و اولادالحسین علیهم السلام